اقبال لاهوری » زبور عجم | ||
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد چه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را نفسی نگاه دارد، نفسی دگر ندارد تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد کس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینم بتو می سپارم او را که جهان نظر ندارد قدح خرد فروزی که فرنگ داد ما را همه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد
’شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو»
’شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو» «منکر او اگر شدی منکر خویشتن مشو»
دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم
دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم ندیم خویش میسازی مرا لیکن از آن ترسم نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد این مشت غباری را انجم به سجود آمد آن راز که پوشیده در سینهٔ هستی بود از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد حیات چیست جهان را اسیر جان کردن تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد مقدر است که مسجود مهر و مه باشی ولی هنوز ندانی چها توانی کرد اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد چسان به سینه چراغی فروختی اقبال به خویش آنچه توانی به ما توانی کرد
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی مرا ز لذت پرواز آشنا کردند تو در فضای چمن آشیانه میخواهی یکی به دامن مردان آشنا آویز ز یار اگر نگه محرمانه می خواهی جنون نداری و هوئی فکنده ئی در شهر سبو شکستی و بزم شبانه می خواهی تو هم به عشوه گری کوش و دلبری آموز اگر ز ما غزل عاشقانه می خواهی
چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش
چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش ترا که گفت که بنشین و پا بدامان کش بقصد صید پلنگ از چمن سرا برخیز بکوه رخت گشا خیمه در بیابان کش به مهر و ماه کمند گلو فشار انداز ستاره ر از فلک گیر و در گریبان کش گرفتم اینکه شراب خودی بسی تلخ است بدرد خویش نگر زهر ما بدرمان کش
با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن
با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن گفتند جهان ما آیا بتو می سازد گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن تو سوز درون او ، تو گرمی خون او باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن عقل است چراغ تو در راهگذاری نه عشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زن لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن |
شاعر دوخته لبزندگی فرخی یزدی، شاعر آزادیخواه ایران
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
میرزا محمد متخلص به فرخی در سال ۱۲۶۷ قمری در یزد متولد شد. در ۱۵ سالگی به علت روح آزادیخواهی و افکار روشن و شعری که علیه اولیای مدرسه سروده بود، از مدرسه اخراج شد. پس از خروج از مدرسه به کارگری مشغول شد. با طلوع مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات در ایران، فرخی به آن حزب پیوست و در ستایش آزادی چنین سرود :
قسم به عزت و قدر مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
در آن عصر مرسوم بود که در اعیاد، شعرا قصایدی میساختند و در مدح حکومت وقت در روز عید میخواندند. فرخی با شعری رسما حکومت را به باد انتقاد گرفت ؛
عید جم شد ای فریدون خو بت ایران پرست
مستبدی خوی ضحاکی است این خو نه ز دست
به خاطر این شعر حاکم یزد بر او غضب کرد و دستور داد تا دهان فرخی را با نخ و سوزن دوختند و او را به زندان انداختند. چه که شاعری نبود که برای مدح این و آن شعر بگوید :
خود تو میدانی نیم از شاعران چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پایبوس
در زندان با لبان دوخته شعری سرود و با مطلع زیر برای آزادیخواهان و دموکراتهای تهران فرستاد ؛
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
پس از یکی دوماه از زندان فرار کرد و به تهران آمد و در جراید اشعار آبدار و مقالات موثر و تندی راجع به آزادی ایران انتشار داد. فرخی در اوایل جنگ جهانی اول به عراق مهاجرت کرد و مورد تعقیب انگلیسیها قرار گرفت. از بغداد به کربلا و از آنجا به موصل و از آنجا با پای پیاده و از بیراهه به ایران رجعت کرد. در تهران ترور شد، اما جان سالم بهدر برد. با قرارداد ۱۹۱۹ به شدت مخالفت کرد و علیه رضا شاه موضع گرفت ؛
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچ کس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
فرخی در سال ۱۳۰۰ شمسی روزنامه «طوفان» را منتشر کرد که به علت حقگویی و طرفداری از ملت در طول ۷ سال انتشار آن، ۱۵ بار توقیف شد. اما فرخی به توقیف آن اعتنایی نداشت و افکار خود را در روزنامههای «ستاره شرق»، «قیام» و «پیکار»، منتشر میکرد.
با انتشار مقالهی آتشین در «طوفان»، این روزنامه توقیف شد. در این مقاله به شدت به کارهای رضاخان و سرکوب آزادیخواهان توسط او حمله شد و در آخر مقاله هم آمد ؛ «ما میدانیم که در قبال این صحبتها، حبس و تبعید و ضرب و شتم و هر نوع مصیبتی مستور است اما معتقدیم شکست به حق، گواراتر از پیروزی به باطل است.»
با انتشار مقالهی دیگری او را گرفتند و به سرباز خانهای در کرمان تبعید کردند. دو ماه در زندان بود تا بالاخره آزاد شد و به تهران آمد و به مبارزه ادامه داد. روزنامهی طوفان فرخی، یکی از بهترین روزنامههای ایران بود که با اشعار و مقالههای تند و صریحش مورد توجه مردم ایران قرار داشت. مردم بسیاری از اشعار او را حفظ بودند ؛
شب چو دربستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
در سال ۱۳۰۷ به نمایندگی یزد در مجلس انتخاب شد و یکی از دو نماینده اقلیت مجلس را تشکیل داد. چه که از اقلیون دیگر کسی را در مجلس باقی نگذاشتند. در مجلس دائما فحش میشنید و حتی یکبار زمانی که داشت علیه یکی از وزرای نظامی کابینه صحبت میکرد، یکی از نمایندهها جلو آمد و به صورت او کوبید که خون از دماغش جاری شد. فرخی بعد از این اعلام کرد که امنیت جانی ندارد و گفت در کانون عدل و داد (مجلس) که این بلا را بر سر من میآورند، دیگر معلوم است در بیرون چه به روزم خواهند آورد. چند شب وسایل زندگی و رختخوابش را به مجلس آورد و چند روز در مجلس به سر برد، تا اینکه مخفیانه از تهران خارج شد و به مسکو رفت.
در آنجا به دلیل انتقاد از رژیم کمونیستی نتوانست در مسکو بماند و به برلین رفت. در برلین از تعقب افکار آزادیخواهانهی خود دست برنداشت و در مجله پیکار بر علیه حکومت استبدادی ایران مقالاتی را نوشت. در این گیر و دار، تیمورتاش وزیر کابینه به برلین رفت و با فرخی ملاقات کرد و به وی از طرف شاه اطمینان داد که به ایران بازگردد و بدون دغدغه به سر برد. شاعر خوش قریحه و آزادیخواه فریب خورده و از طرفی به علت تهیدستی نتوانست در خارج به سر برد و با پای خود به سیاه چال بازگشت.
با آمدنش به تهران دستگیر شد و به زندان افتاد. بیش از یک سال در زندان بود که در سال ۱۳۱۶ با خوردن تریاک تصمیم به خودکشی گرفت و این رباعی را به خط خود روی دیوار زندان نوشت ؛
زین محبس تنگ درگشودم و رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم و رفتم
بیچیز و گرسنه و تهیدست و فقیر
زانسان که نخست آمده بودم رفتم
پاسی از شب نگذشته بود که زندانبان حال او را درمییابد. پزشک را خبر میکند و فرخی از مرگ نجات پیدا میکند. وی به خاطر "اسائهی ادب به مقام سلطنت" به ۳۰ ماه زندان محکوم شد و در طول محکمه هیچ نگفت و در آخرین جلسه این جمله را بر زبان راند که ؛ «قضاوت نهایی با ملت است» و حکم را امضا نکرد.
در زندان با وجود آنکه به شدت محتاج لباسی برای سرما و نیازمند تکه نانی برای سیر کردن خود بود و آرزوی یک لحظه استشاق هوای آزاد را میکشید، از راه خود دست برنداشت و اشعار زیر را سرود ؛
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
و ...
بیگناهی گر به زندان با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
زندانبانان گزارش دادند که فرخی در زندان شعر میگوید و بین زندانیان پخش میسازد. پس او را به انفرادی منتقل کردند و لباس و حمام و سلمانی و خوراک و سیگار را از او گرفتند تا بمیرد. این سختیها چنان او را در تنگنا گذاشته بود که مرگ را بزرگترین سعادت میدانست.
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز میدیدم در نقاب زندگی
و ...
ای عمر برو که خسته کردی ما را
ای مرگ بیا ز زندگی سیر شدم
و یا ...
فرخی چون در زندگانی نیست غیر از درد و غم
ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کردهایم
و یا ...
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
تا اینکه روزی در غذایش سم ریختند، اما فرخی فهمید و آنرا نخورد. سرانجام به دستور رضاخان و با آمپول هوای پزشک احمدی، به زندگی این بزرگمرد تاریخ شعر ایران خاتمه داده شد. روزنامههای آن زمان مرگ او را اینچنین روایت کردند ؛ «فرخی را شبانه از زندان به مریضخانه بردند. در آنجا پزشک احمدی و سرهنگ نیرومند رئیس زندان و چند جلاد دیگر حضور داشتند. چند نفر او را روی تخت خواباندند و دست و پایش را محکم گرفتند تا مقاومت نکند. پزشک احمدی آستینهایش را بالا زد. هنگامی که دژخیمان شاه بر او هجوم آوردند و در آن لحظات مرگ، باز از پا ننشست و فریاد برآورد که ؛ «هرگز دل ما زخصم در بیم نشد / در بیم ز صاحبان دیهیم نشد / ای جان به فدای آنکه پیش دشمن / تسلیم نمود جان و تسلیم نشد.» دهانش را گرفتند و احمدی سرنگ پر از هوا را در رگ او خالی کرد. کمکم در حالت آن شاعر خفقان ایجاد شد. به خرخر افتاد و رنگش مانند قیر سیاه شد. تشنج کرد و سرانجام بیجان شد.» (روزنامه «ستاره»، شماره ۱۷۱۵، مورخه ۵/۱۱/۱۳۲۲)
مرگ او ضربهای سهمگین بر پیکر ادبیات و شعر ایران وارد آورد، چه که قرنها میگذرد تا چنین افرادی پا به عرصهی ظهور بگذارند. وی از معدود پاک مردان روزگار ماست که از تمام علائق مادی و تجملات زندگی دست شست و شجاعانه به استبداد حمله برد و جانش را در این راه گذاشت. شکنجه و زندان و انفرادی و حتی مرگ باعث نشد تا از راهش دست بکشد و با استبداد سازش کند. نام او بر بلندای تاریخ آزادی ایران، سالهای سال میدرخشد و راهش ادامه داده خواهد شد.
به قول ولتر ؛ «حقایق را بگویید و مردم را آگاه سازید، ولی مطمئن باشید که کشته خواهید شد». به راستی که فرخی یزدی مرغ حق شبستان تاریخ ایران بود.
منابع :
(۱) دیوان فرخی یزدی، گردآوری شده توسط حسین مکی.
(۲) گذشته چراغ راه آینده است، نشر جامی
میرزا یونس معروف به میرزا کوچک فرزند میرزا بزرگ، اهل رشت، در سال 1259 شمسی، دیده به جهان گشود. سال های نخست عمر را در مدرسه ی حاجی حسن واقع در صالح آباد رشت و مدرسه ی جامعه آن شهر به آموختن مقدمات علوم دینی سپری کرد.
در سال 1286 شمسی، در گیلان به صفوف آزادی خواهان پیوست و برای سرکوبی محمدعلی شاه روانه ی تهران شد.
هم زمان با اوج گیری نهضت مشروطه در تهران، شماری از آزادی خواهان رشت کانونی به نام «مجلس اتّحاد» تشکیل دادند و افرادی به عنوان فدایی گرد آوردند. میرزا کوچک خان که در آن دوران یک طلبه بود و افکار آزادی خواهانه داشت به مجلس اتحاد پیوست. در سال 1289 شمسی، در نبرد با نیروی طرفدار محمد علی شاه در ترکمن صحرا شرکت داشت و در این نبرد زخمی و چندی در بادکوبه در یک بیمارستان بستری گردید. در سال 1294 شمسی، به جای «مجلس اتّحاد» «هیأت اتّحاد اسلام» از یک گروه هفده نفری در رشت تشکیل گردید. بیشتر افراد این گروه روحانی بودند میرزا کوچک خان عضو مؤثّر آن بود. این هیأت هدف خود را خدمت به اسلام و ایران اعلام کرد و به زودی میرزا کوچک خان رهبری هیأت را بر عهده گرفت. پس از اشغال نواحی شمالی ایران از سوی روسیه ی تزاری، هیأت اتّحاد اسلام به مبارزه با ارتش تزار پرداخت و یک گروه مسلح به عنوان فدایی تشکیل داد و روستای کسما را در ناحیه ی فومن مرکز کار خود قرار داد و در آن جا سازمان اداری و نظامی به وجود آورد. هیأت اتّحاد اسلام، پس از چندی به کمیته ی اتّحاد اسلام تبدیل شد و اعضای آن به 27 نفر افزایش یافت و رهبری کمیته را میرزا به عهده گرفت و تا پایان سال 1296 شمسی، بخش وسیعی از گیلان و قسمتی از مازندران، طارم، آستارا، طالش، کجور و تنکابن زیر نفوذ کمیته درآمد. این کمیته «نهضت جنگل» و «حزب جنگل» نیز نامیده شده است.
در فروردین 1297، فداییان نهضت جنگل، پس از چند درگیری با نیروهای انگلیسی مواضع مهم راه رشت – منجیل را در اختیار خود گرفتند. در خرداد 1297، نیروی «کلنل پیچرا خوف» افسر روسی که قصد بازگشت از ایران را داشت با«ژنرال دانسترویل» انگلیسی که او نیز می خواست از طریق انزلی به بادکوبه برود هم پیمان شدند و نیروهای روسی در منجیل با فداییان «کمیته ی اتحاد اسلام» به نبرد پرداختند، در حالی که زره پوش ها و هواپیماهای انگلیس هم برای کمک به او به حرکت درآمده بودند. «پیچراخوف» راه منجیل تا رشت و انزلی را گشود و پس از گشوده شدن این راه، نیروهای انگلیسی در دو طرف راه مستقر شدند. در این میان نیروی «کمیته ی اتحاد اسلام» رشت را تصرف کرد، امّا پس از ده روز نیروهای انگلیسی به کمک زره پوش ها و هواپیماها رشت را تسخیر نمودند. در 27 مرداد 1297، میان نمایندگان کمیته ی اتحاد اسلام با نمایندگان انگلیس در رشت قراردادی امضا شد. امضای این قرارداد چنان اختلاف نظر پدید آورد که میرزا کوچک خان به ناچار انحلال کمیته ی اتحاد اسلام را اعلام داشت و کمیته انقلابی گیلان را تشکیل داد. شماری از سران کمیته اتحاد اسلام کناره گیری کردند و شماری از افراد تندرو در کمیته ی انقلابی گیلان عضویت یافتند.
برای از بین بردن نهضت جنگل، وثوق الدوله در بهمن 1297، به وسیله ی سید محمد تدین پیام صلحی برای کوچک خان رهبر نهضت فرستاد و از او خواست که نیروی مسلح خود را در اختیار دولت قرار دهد، میرزا نپذیرفت. وثوق الدوله در 18 اسفند 1297، تیمور تاش را با اختیارات تام به استانداری گیلان فرستاد و در خرداد 1298، کلنل «استاروسلسکی» فرمانده ی نیروی قزاق با اختیارات تام، مأمور سرکوب نهضت گیلان شد. در عملیات تسخیر رشت توپخانه و هواپیماهای نظامی انگلیس هم شرکت داشتند. پیش از حمله ی «کلنل تکاچینکف» از تهران نامه ی تأمین برای میزرا نوشتند، ولی میرزا نپذیرفت و پس از درگیری های فراوان عده ای از سران نهضت از جمله دکتر حشمت که پزشک بود و به واسطه ی خدمات پزشکی محبوبیت زیادی در لاهیجان کسب کرده بود و در آن جا یک گروه چند صد نفری به نام «نظام ملی» گرد آورده بود، تسلیم نیروی دولتی در رشت شد. نیروهای دولتی تصمیم گرفتند، او را به واسطه ی نزدیک بودن به میرزا آزاد کرده تا او میرزا را ترغیب به تسلیم کند و اگر موفق شد یا نشد خود را پس از ده روز معرفی نماید، امّا دکتر حشمت، پس از بازگشت به لاهیجان دچار تردید شد و چون بازگشت او به تأخیر افتاد، یک گردان مأمور دستگیری او شد. او با گردان دولتی درگیر و شماری از افراد «نظام ملی» کشته شدند و دکتر حشمت دستگیر و در دادگاه نظامی در 4 اردیبهشت 1298، محکوم به اعدام شد.
جنگلی ها در دوران تزارها قیام خود را آغاز و به مخالفت با آنان پرداختند، امّا در آغاز پیروزی انقلاب اکتبر، روابط جنگلی ها با روس ها حسنه شد. پس از چندی روس ها سیاست خود را تغییر و از حمایت نهضت جنگل دست کشیده و سرانجام به آن خیانت کردند.
در 28 اردیبهشت 1299 شمسی، ارتش سرخ تحت عنوان سرکوبی به اصطلاح ضدّ انقلابیون وارد بنادر انزلی و غازیان شد. نهضت جنگل که حضور نیروهای بیگانه در خاک کشور برایش قابل تحمل نبود و حضور آنان را به زیان استقلال ایران می دید، اسماعیل آقا جنگلی خواهرزاده ی میرزا را به عنوان نماینده به دیدار فرمانده ی ارتش سرخ فرستاد. وی قبل از هر سخنی سراغ میرزا را گرفت و تمایل شدید خود را برای دیدار با او اعلام کرد. بنابراین میرزا در رأس هیأتی به انزلی رفت و در آن جا با فرمانده ی ارتش سرخ دیدار و مذاکره کرد و نسبت به چند موضوع توافق کلی حاصل شد.
پس از توافق جنگلی ها با روس ها، سران نهضت به رشت آمدند و در این شهر اعلام حکومت جمهوری کردند. آنان ضمن انتشار اعلامیه ای با عنوان «فریاد ملت مظلوم ایران از حلقوم فداییان جنگل» به مفاسد دستگاه حاکمه ی ایران و جنایات انگلیسی ها اشاره کردند. و در پایان نظریات خود را به شرح ذیل اعلام داشتند:
1- جمعیت انقلاب سرخ ایران، اصول سلطنت را ملغی کرده، جمهوری را رسماً اعلام می نماید.
2- حکومت موقت جمهوری، حفاظت جان و مال عموم اهالی را به عهده می گیرد.
3- هر نوع معاهده و قراردادی را که قدیماً و جدیداً با هر دولتی منعقد شده است، لغو و باطل می شناسد.
4- حکومت موقت جمهوری، همه ی اقوام بشر را یکی دانسته، تساوی حقوق درباره ی آنان قائل است و حفظ شعایر اسلامی را از فرایض می داند.
پس از ورود ارتش سرخ به ایران، چند تن از اعضای حزب کمونیستی عدالت باکو نیز از روسیه وارد گیلان شدند. این افراد در رشت دست به تشکیل حزبی به نام «عدالت» زدند و رفته رفته، ضمن برگزاری اجتماعات و سخنرانی ها، عملاً موارد توافق شده میان جنگلی ها و روس ها را زیر پا گذاشتند و تبلیغاتی را علیه میرزا آغاز کردند. میرزا در تیر 1299، معترضانه رشت را ترک کرد و اعلام کرد تا زمانی که حزب عدالت از کارهای خلاف و حمله به اسلام و تبلیغ کمونیسم دست بر ندارد به رشت باز نخواهد گشت. به دنبال این حادثه اعضای حزب عدالت که بعضی از آنان همچون احسان الله خان و خالو قربان قبلاً از دوستان نزدیک میرزا بودند، درصدد بر آمدند کودتایی را انجام دهند که طرح آن را قبلاًٌ ریخته بودند. نقشه ی کودتا این بود که میرزا یا باید کشته شود و یا دستگیر و از رهبری انقلاب کنار رود. میرزا که تا حدی از هدف اعضای حزب و نقشه ی خائنانه ی آنان مطلع شده بود، به جنگل رفت و در این درگیری ها بسیاری از جنگلی ها دستگیر یا کشته شدند.
پس از تسلیم خالو قربان، نیروهای دولتی وارد رشت شدند و چون مذاکرات صلح با جنگلی ها به نتیجه نرسید، نیروهای دولتی به تعقیب جنگلی ها پرداختند. برخی از نیروها متفرق، برخی تسلیم و تعدادی نیز کشته شدند. با چنین وضع سخت و دردناکی میرزا در سرمای شدید زمستان از همسرش خداحافظی کرد و در اعماق جنگل عقب نشست تا بتواند نیروهای پراکنده را در فرصت مناسب جمع آوری و سازماندهی کند. امّا در اثر سرما مرگ به سراغش می آید. روزنامه ی جنگل ارگان نهضت درباره هدف نهضت چنین نوشته است:(1)
«ما قبل از هر چیز طرفدار استقلال مملکت ایرانیم. استقلال به تمام معنای کلمه، یعنی بدون اندک مداخله ی هیچ دولت اجنبی، [و طرفدار] اصلاحات اساسی مملکت و رفع فساد تشکیلاتی دولتی، که هر چه بر سرایران آمده از فساد تشکیلات است. ما طرفدار یگانگی عموم مسلمانانیم. این است نظریات ما که تمام ایرانیان را دعوت به هم صدایی کرده، خواستار مساعدتیم.»
رهبر نهضت جنگل یک روحانی و مرد دین بود. او انقلاب جنگل و همه ی مظاهر آن را از دریچه ی اندیشه های سیاسی که از اسلام آموخته بود، می نگریست. او یک باره دست به قیام مسلحانه نزد، همه ی راه ها را آزمود و پس از یأس وارد عمل و مردانه پا به صحنه ی کارزار نهاد.
او شاهد به توپ بسته شدن مجلس شورای ملی، توسط محمد علی شاه و تحصن علما در سفارت عثمانی بود. او به امید نجات مشروطه به مجاهدین پیوست و در فتح قزوین شرکت کرد و با مشاهده ی اعمال خلاف بعضی از مجاهدین به موطن خود رشت بازگشت، اما بار دیگر به مجاهدین پیوست و در فتح تهران شرکت نمود و با قوای استبداد جنگید.
علی رغم تلاشی که در تحریف چهره ی میزرا به عمل آمده، به شهادت تاریخ، وی از مجاهدان مشروطیت و از هواداران جناح اعتدالیون مجلس و وفادار به اسلام بود. او سخت به اتحاد جهان اسلام عشق می ورزید. تاخت و تازهای خارجی در صحنه ی سیاست و اقتصاد کشور و سیاست بازی عناصر منافق و خود فروخته، وضع آشفته گیلان و بی کفایتی دولتمردان، انگیزه هایی بود که این روحانی جوان، حساس و دلسوخته را به میدان سیاست و سپس به صحنه ی کارزار کشاند.
نخست در برابر استبداد محمد علی شاه ایستاد و سپس با شخصیت های با نفوذ تماس گرفت و در آخرین مرحله از تلاش خود سلاح به دست گرفت و در برابر نیروهای بیگانه به مقاومتی جانانه پرداخت. او بارها در برابر مردم گیلان هدف از نهضت خود را احیای قوانین اسلام اعلام کرد و یادآور شد که میرزا کوچک هرگز اسلحه را از خود دور نمی کند، مگر وقتی که مطمئن باشد، افراد ایرانی از تجاوز متجاوزان بیگانه و ستمکاران داخلی مصون و از امنیت و رفاه برخوردار هستند
این بار، بهتر دیدیم، تغییر ذائقه بدهیم، یعنی به جای نقل قسمتی از کلاسیککاران ما و بعد افزودن توضیح و تفسیر متن آمده، برای لذت بیشتر شما عزیزان ـ بخصوص جوانترها ـ متن و توضیح و تفسیر را با هم بیاوریم، این کار برای ارتباط بیشتر با متون کلاسیک و البته آزمایشی و درک و لذت بیشتر شماست. پس، برداشتی از داستان حسنک وزیر را آوردهایم از تاریخ بیهقی و البته به متن بر دار کردن حسنک، کمتر از همیشه ناخنک زدهایم. این کار آشنایی شما را با تاریخ بیهقی، بیشتر میکند و پیشدرآمدی است تا بعد بتوانیم از کار درخشان بیهقی نمونه بیاوریم که درک و دریافتش آسانتر شود.
شهیدان وادی تاریخ ما بسیارند آنچنان بسیار، که بیشتر صفحههای تاریخ اجتماعی و سیاسی جهان، سیاه میزند و بوی خون تازه میدهد، از سقراط و شوکرانش بگیر تا شیخ احمد روحی و دو یار موافقاش که زیر درخت نسترن گردنشان را زدند، حکایت کشتن قائم مقام فراهانی و امیرکبیر مشهورتر از آن است که گفتنی باشد. یکی از این کشتنهای ناجوانمردانه، قصهی بر دار کردن حسنک وزیر است که با نثر عمیق و هنرمندانهی «ابوالفضل بیهقی» در تاریخ بیهقی (مسعودی) جان گرفته و به واقع تصاویر جذاب و سینمایی این دارزدن، فجایعی را آشکار میکند که سلاطین ضد مردمی و انسانیت، برای حفظ دوروزهی حطام دنیوی، بارها انجام دادهاند اما نگذاشتهاند نویسنده و شاعری آن را برای مردم نقل نماید و بازسازی کند. اگر ابوالفضل بیهقی، جانب حقیقت را میگیرد و قصهی کشتن حسنک را مینویسد خودش هم مورد بیمهری و دشمنی حکمران و اطرافیانش قرار میگیرد. به بهانهای مسخره، نویسنده را به زندان میاندازند و مهمتر از این، بعد از مرگ استادش ـ ابونصر مشکان ـ هیچکس مثل خود ابوالفضل بیهقی که گویا آن وقت ۴۸ سال داشته، لیاقت جانشینی بونصر را نداشته، اما به بهانهی جوان بودن و تازهکار بودن، ریاست دیوان مراسلات و کتابت را به آدمی از سلک خودشان میسپارند (جالب توجه اینکه مرد ۴۸ سال داشته و چندان جوان به حساب نمیآمده و مهمتر از این نکته، بیست سالی میشده که بیهقی شاگردی بونصر را داشته بوده، پس تازهکار هم نبوده است) و شاید به جرم حقیقتخواهی و عدالتطلبی نویسنده باشد که از سی جلد تاریخ مسعودی، فقط هزار صفحهاش به ما رسیده و بقیهی این تاریخ معتبر را اراذل و اوباش و عمله اکرههای شاهی، از بین بردهاند. هرچند در همین هزار صفحه، بارها با درخشش حقیقت در نثر بیهقی روبروییم ـ که کشت و کشتار برمکیان اصلاحطلب یکی از این درخششها است. اینک به کشتن حسنک وزیر در تاریخ بیهقی اشاره میکنیم.
حسنک، اهل نیشابور است، از خانوادهی معتبر میکائیلی، به دوران سلطان محمود وزیر است و گویا بیشتر از درباریان دیگر، دل با مردم ـ مخصوصاً نیشابوریان دارد ـ در دوران وزارتش چنانکه عادت زشت حکومتگران و اطرافیانشان بوده، پیشرفتش مورد حسادت دیگرانی قرار میگیرد، که لابد پست و مقامی نداشتهاند، یا خود را لایق پست و مقام بهتری، مثلاً وزارت، به جای حسنک میدانستهاند و چون میدانند محمود به حسنک علاقه دارد و دسایس فتنهگران و حسودان را به جد نمیگیرد، مستقیماً نزد خلیفه تفتین میکنند که حسنک قرمطی است (یعنی شیعه است) خلیفه نامهای به محمود مینویسد که شنیدهایم وزیرت قرمطی است و... اما محمود خوفی از خلیفه ندارد، پس به کاتب میگوید: باید به این خلیفهی خرفتشده نوشت که من خود انگشت کردهام در عالم و قرمطی میجویم و بر دار میکنم، چگونه ممکن است وزیرم قرمطی باشد؟. (فخر محمود را میبینید؟ به شیعهکشی خود چه افتخاری میکند؟) و مسئله مسکوت میماند. البته حسنک در سفری به مصر نزد خلیفهی فاطمی مصر رفته و گویا از خلیفهی مصری خلعتی هم گرفته است. اما قضیه با قلدری محمود فیصله مییابد، اما آتشی میشود و زیر خاکستر فتنهاندوزان میماند. بعد از محمود، میان دو پسرش مسعود و محمد جنگ درمیگیرد و حسنک از بخت بد، طرف محمد را میگیرد، حتا مسعود برایش پیغام میفرستد که محمد را رها کن و با ما باش تا قدر بینی و در وزارتت ابقا گردی. اما حسنک اهل دودوزهبازی سیاسی نیست، دل و زبانش یکی است، نه مثل بسیاری از اعاظم وقت که ظاهراً با محمد بودند اما درخفا به مسعود لبیک گفته بودند و با او مکاتبهها داشتند (و یکی ازعلل شکست محمد، غیر از بیعرضگی خود او، وجود همین دارندههای دکانهای دو در بود) اما حسنک؟ آدمی است که نمیتواند هر سمت که باد میآید به همان سمت خرمن به باد بدهد، چون حقیقت و راستی را باور دارد، جواب پیغام مسعود را قدری درشت میدهد: که من با محمد بیعت کردهام و به بیعتم احترام میگذارم، اگر تو سلطان شدی، حسنک را بر دار کن! (که تو را لبیک نگفته است) بخت نابسامان مسعود پیروز میشود. حالا میتواند بدون دوز و کلک حسنک را بکشد، اما حاکمان ستمکار هیچگاه روراست نیستند، به جای اینکه بیدروغ و فریب کار کنند، ریا میورزند و دروغ را راست وانمود میکنند. حسنک را میکشد، اما پیش از کشتن برایش پیغام میفرستد که: تو گفتی اگر شاه بشوم، تو را به دار بزنم، اما من طالب مرگ تو نیستم، ولی خلیفه از بغداد پیک فرستاده است که حسنک قرمطی را باید بردار کنی تا منبعد کسی جرئت نکند از خلیفهی مصر خلعت بگیرد! درصورتیکه شاید خلیفه حسنک را فراموش کرده بود و در این مورد پیغامی هم نفرستاده بود. یعنی مثل اکثر حاکمان ستمگر دروغزن، مسعود میکشد اما به پای دیگری مینویسد. به نگاه ابوالفضل بیهقی برگردیم و ببینیم چقدر به حقیقت ارج مینهد، مینویسد: «از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی، چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار (یعنی در قیامت خود او جواب کارهایش را باید بدهد) و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچ حال، چه عمر من به شست و پنج آمده و بر اثر وی بباید رفت.» (چقدر منطقی؟ از بوسهل به بیهقی بدیها رسیده است، اما مثل خالهزنکها پشت سر مرده بد نمیگوید، چون عقیده دارد اگر حرف بزند در آن دنیا گرفتار میشود. یعنی مرگ را مثل رگ گردن به خود نزدیک میداند ـ که مؤمن واقعی جز این نیست.) اما به دو نکتهی دیگر اشاره کنم و فعلاً حرف را تمام نمایم، مسعود تنها جان حسنک را نمیگیرد، به بازماندگانش هم ستم میکند. یعنی پیش از کشتن اموال مرد را در روز روشن و برابر چشم بسیاری، میدزدد و مضحک اینکه کلاه شرعی بر این چپاول خود میگذارد، از قول بیهقی بخوانیم: ـ «و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بهجمله از جهت سلطان و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز، علی الرسم فی امثالها.» (دقت میکنید؟ سیم را معین کرده بودند، یعنی خود مسعود یا طرفدارانش و بعد: علی الرسم فی امثالها، یعنی طبق رسم همیشهای که در چنین مواردی هست، یعنی مال مردم را به میل و قیمت خودخواسته میگرفتهاند و...) یا پای دار وقتی به مردم تماشاچی میگویند: سنگ بزنید، کسی سنگ نمیزند و همه گریه میکنند، اوباش و اراذل را پول میدهند که سنگ بزنند (تا بگویند مردم چنان از حسنک متنفر بودند که بدون احساس ناراحتی او را سنگسار کردند و مسلم این دوز و کلکها، از ترس طغیان و شورش مردم صورت میگرفت.) برای همین مجبور به حفظ ظواهر بودند. مثلاً وانمود میکنند که سر حسنک را خلیفه خواسته است و باید برای او سر را به بغداد بفرستند. اما بیهقی فاش میکند بوسهل برای فرونشاندن و ارضای آنهمه نفرت جهنمی خود، سر حسنک را در طشتی سرپوشیده وسط مهمانان خود مینهد و میگوید: نوباوهای است، از آن باید میل کنید، یعنی میوهای است نوبرانه و چون سرپوش را برمیدارند درمییابند سر حسنک است! و بیهقی مینویسد: چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم (تحیر ندارد؟ چگونه آدمی از ابلیس شرورتر میشود؟ یا حرف برتولت برشت درست درنمیآید که: میتوانند تا فردا، از تو جلادی بسازند؟)
نکتهی آخر، ظرفیت زنی است که آزادهمردی چون حسنک را زائیده و بزرگ کرده، از نگاه بیهقی بنگریم: «و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد... و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دوسه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان بکنند، بلکه بگریست به درد چنان که حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود، آن جهان»
چون مادر حسنک نیز مثل ما اعتقاد داشت «آنان که در راه خدا کشته میشوند، نزد خدای خود زندهاند و از جانب او روزی میخورند.»
(تمام قسمتهایی که از تاریخ بیهقی نقل شده، از «تاریخ بیهقی» تصحیح «دکتر علیاکبر فیاض» برداشت شده است
باخونش درحمام فین کاشان می نویسد کم فرصتند اهل زمانه بهوش باش
میرزاتقیخان امیرکبیر صدراعظم ایران در دوره ناصرالدینشاه قاجار بود.
میرزا تقی خان امیر کبیر, صدراعظم مشهور دورهٔ ناصرالدین شاه قاجار.نام اصلی امیرکبیر محمد تقی بود که بعدها تقی گفته میشد و عناوین و القابی که به دست آورد بدین قرار است: کربلایی محمد تقی- میرزا محمدتقی خان- مستوفی نظام- وزیر نظام- امیر نظام- امیر کبیر- امیر اتابک اعظم(شوهر خواهر ناصر الدین شاه نیز شد).
محمد تقی پسر کربلایی قربان، آشپز میرزا عیسی قائم مقام اول بود که در خانه قائم مقام تربیت یافت و در اوایل جوانی به سمت منشی قائم مقام اول به خدمت مشغول گشت و مورد عنایت رجل سیاسی دانشمند قرار گرفت و بعداٌ در دستگاه قائم مقام دوم نیز مورد توجه واقع شد تا جایی که وی را همراه هیاتی سیاسی به روسیه فرستاد و در نامهای در مورد هوش و نبوغ میرزا تقی خان چنین نوشته:
خلاصه این پسر خیلی ترقیات دارد و قوانین بزرگ به روزگار میگذارد. باش تا صبح دولتش بدمد.
در این ماموریت که برای عذرخواهی از قتل گریبایدوف که در ایران رخ داده بود، انجام میشد، از تزار روسیه معذرت خواست و طوری عمل نمود که مورد تائید و پسند تزار و دربار ایران قرار گرفت. امیرکبیر در سفر به روسیه به مؤسسات فرهنگی، نظامی و اجتماعی آنجا توجه نمود و به این فکر بود که راه ترقی ایران نیز داشتن دانشگاه و تشکیلات نظامی و فرهنگی منظم است.
دومین ماموریت وی رئیس هیات سیاسی ایران به ارزنةالروم برای حل اختلاف مرزی بین ایران و امپراتوری عثمانی بود. در این ماموریت که نزدیک به دو سال طول کشید علاوه بر آشنایی با زدو بندهای سیاسی شرق و غرب با دلیری خاصی توانست اختلاف مرزی را به نفع ایران پایان دهد و محمره و اراضی وسیع طرف چپ شط العرب را که مورد ادعای عثمانیها بود به ایران ملحق کرد. این اقدام و پیشنهادهای مفید امیرکبیر، مورد عناد و حسادت حاجی میرزا آغاسی قرار گرفت.
چون محمد شاه مرد، ناصرالدین میرزا که قصد حرکت به تهران و نشستن بر تخت سلطنت را داشت نمیتوانست حتی هزینه سفر خود و همراهان را به تهران تهیه کند در این هنگام که امیرکبیر در تبریز و ملقب به امیر نظام بود با ضمانت شخصی پول فراهم کرد و ناصرالدین شاه را به تهران آورد اما درباریان حتی مهد علیا مادر ناصرالدین شاه که در زد و بندهای سیاسی خارجی دست داشت مخالف امیر بودند، ولی ناصرالدین شاه هر روز بر مرتبه و مقامش میافزود تا جایی که ملقب به امیرکبیر و صدراعظم گردید. در مدت کوتاهی که امیرکبیر صدراعظم بود(در حالی که ناصرالدین شاه در آغاز سلطنت فقط 16 سال داشت) با نبوغ خاص و احساسات پر شور میهن پرستی خود، اقداماتی بس ارزنده کرد.
نخست به امنیت داخلی پرداخت. سالار را که در خراسان گردنکشی میکرد و از جانب روسها و انگلیسیها حمایت میشد سرکوب کرد. در نامههایی که به نمایندگان سیاسی و نظامی روس مینوشت و در جوابهایی که میداد، دلیری و ثبات رای و میهن پرستی موج میزند.
پس از برانداختن سالار از خراسان، فارس و بلوچستان را آرام ساخت و در همه مناطق عشیره نشین و هر جا که ممکن بود آشوبی برخیزد قراول خانه ایجاد نمود و در سراسر مملکت امنیت برقرار گشت.
در دوره صدارت امیرکبیر ترکمانان که همواره از مدتها پیش به نقاط دور و نزدیک مناطق اطراف خود حمله میکردند به هیچ اقدام خلافی دست نزدند.
امیرکبیر اقدامات فراوانی در دوره کوتاه صدارت خود به شرح زیر نمود:
ایجاد امنیت و استقرار دولت.
تنظیم قشون ایران به سبک اروپایی.
ایجاد کارخانههای اسلحه سازی.
اصلاح امور قضایی.
جرح و تعدیل محاضر شرع.
تأسیس چاپارخانه.
تأسیس دارالفنون.
نشر علوم جدید.
فرستادن ایرانیان به خارج برای تحصیلات وتدریس در ایران.
استخدام استادان خارجی و تصمیم به جایگزینی آنها با ایرانیان.
ترویج ترجمه و انتشار کتب علمی.
ایجاد روزنامه و انتشار کتب.
ترویج ساده نویسی و لغو القاب.
بنای بیمارستان و رواج تلقیح عمومی آبله.
مرمت ابنیه تاریخی.
مبارزه با فساد و ارتشاء(که چون مرضی مزمن در همه شئون زندگانی ایران رخنه کرده بود).
تقویت بنیه اقتصادی کشور.
ترویج صنایع جدید.
فرستادن صنعتگر به روسیه و مقابله صنعتی با روسیه توسط دست توانای استاد کاران اصفهانی.
استخراج معادن.
بسط فلاحت و آبیاری.
توسعه تجارت داخلی و خارجی.
کوتاه کردن دست اجانب در امور کشور.
تعیین مشی سیاسی معینی در سیاست خارجی.
اصلاح امور مالی و تعدیل بودجه.
اقدامات مذکور در واقع شامل همه شئون کشوری میشد. با لغو یا کسر مقرریها و مستمری ها، عدهای با وی دشمن شدند اما چون همین مستمریها که قبلاٌ دیر به دست صاحبان آن میرسید در روزگار امیر مرتباً بدانها داده میشد، تا حدی آنها را راضی کرد. وضع بودجه مملکتی سر و صورتی یافت تا جایی که امیرکبیر حقوق ناصرالدین شاه را نیز محدود کرد.
جلو بذل و بخششهای او را گرفت و اگر حوالهای از شاه میرسید جواب مینوشت که اگر این پول پرداخت شود از بودجه بسیار کم میشود. در برقراری مستمری برای اشخاص دولتهای خارجی اعمال نفوذ میکردند تا به موقع بتوانند از وجود آنها در بروز شورش و آشوب و اخلال استفاده کنند.
در این نامه که ملاحظه میشود: گاهی به خاک پای همایونی معلوم میشود فدوی در وجوه مخارج التفاتی قبله عالم مضایقه و خودداری میکند این قدر بر رای همایون آشکار باشد که به خدا من جمیع عالم را برای راحتی وجود مبارک همایونی میخواهم اگر گاهی جسارتی شود از این راه است. میخواهد که خدمت شما از جهت پول مخارج لازمه معطل نماند... خود فدوی دیناری به احدی نخواهد داد. آن وجه را که باید به مردم بدهید به مخارج لازمه قشون پادشاهی میدهد. قبله عالم انشاء الله عیدی مرحمت میفرمائید ... زیاده جسارت نمیورزد.
دانش و فرهنگ جدید دارالفنون
اندیشه امیر در بنای دارالفنون از یک سرچشمه الهام نگرفته بود، بلکه حاصل مجموع آموخته های او بود. آکادمی و مدرسه های مختلف روسیه را دیده بود؛ در کتاب جهان نمای جدید که به ابتکار و زیر نظر خودش ترجمه و تدوین شد، شرح دارالعلمهای همه کشورهای غربی را در رشته های گوناگون علم و هنر با آمار شاگردان آنها خوانده بود؛ و از بنیادهای فرهنگی دنیای جدید خبر داشت.
وجهه نظر امیر را در ایجاد دارالفنون باید بدرستی بشناسیم. ذهن امیر در اینجا در درجه اول معطوف به دانش و فن جدید بود، و بعد به علوم نظامی توجه داشت. این معنی از مطالعه تطبیقی برنامه درسهای دارالفنون، و نامه های امیر راجع به رشته تدریس استادانی که استخدام شدند، روشن می گردد. رشته های اصلی تعلیمات دارالفنون بنحوی که او در نظر گرفته بود عبارت بودند از: پیاده نظام و فرماندهی، توپخانه، سواره نظام، مهندسی، ریاضیات، نقشه کشی، معدن شناسی، فیزیک و کیمیای فرنگی و داروسازی، طب و تشریح و جراحی، تاریخ و جغرافیا، و زبان های خارجی. مدرسه هفت شعبه داشت، و پاره ای مواد مزبور مشترک بود. در ضمن باید دانسته شود که برای فنون نظامی دستگاه تعلیماتی جداگانه ای در خود تشکیلات لشکری تعبیه نهاد، و شعبه علوم جنگی دارالفنون مکمل آن بشمار می رفت.
سنگ بنای دارالفنون در اوائل 1266 در زمین واقع در شمال شرقی ارک سلطنتی که پیش از آن سربازخانه بود نهاده شد. نقشه آن را میرزا رضای مهندس که از شاگردانی بود که در زمان عباس میرزا برای تحصیل به انگلستان رفته بود کشید؛ و محمدتقی خان معمارباشی دولت آن را ساخت. و شاهزاده بهرام میرزا به کار بنائی آن رسیدگی می کرد. ساختمان قسمت شرقی دارالفنون تا اواخر 1267 به انجام رسید و مورد استفاده قرار گرفت. بـقـیـه آن تا اوایــل سـال 1269 پایان یافت. چهار طرف مدرسه را پنجاه اطاق "منقش مذهب" هر کدام به طول و عرض چهار ذرع ساخته جلو آنها را ایوانهای وسیع بنا نمودند. در گوشه شمال شرقی تالار تئاتر احداث شد. در پشت دارالفنون کارخانه شمع کافوری و آزمایشگاه فیزیک و شیمی و دواسازی برپا نمودند. چاپخانه ای هم ضمیمه آن گردید، به علاوه کتابخانه و سفره خانه ای ساختند. در ورودی دارالفنون به طرف خیابان ارک "باب همایون" باز می شد؛ در کنونی آن در خیابان ناصریه به سال 1292 ساخته شد.
امیرکبیر علاوه بر وصول مالیات معوقه و افزودن به درآمد دولت بر توسعه کشاورزی و تجارت نیز افزود، از اسراف و تبذیرها جلوگیری میکرد.
در گماشتن افراد صالح و صدیق بر سر کارها و طرد اشخاص نالایق اهتمام بسیار مینمود. با متحداشکل کردن سپاه ایران – کارخانه اسلحه سازی در ایران تأسیس کرد که روزانه 1000 تفنگ میساخت.
در بسط فرهنگ و استخدام استادان خارجی دقت بسیار میکرد و برای استخدام استادان شرایط خاصی وضع نمود. در چاپ و انتشار کتب و تأسیس روزنامه وقایع اتفاقیه کوشش بسیار نمود.
اقدامات انقلابی و ملی امیرکبیر سبب شد که گروهی استفاده جو، بنای تحریک نسبت به وی بگذارند تا جایی که فرمان عزل و قتل امیر کبیر را از ناصرالدین شاه گرفتند او را در حمام فین کاشان در ربیع الاوّل سال 1268 توسّط حاجی علی خان حاجب الدوله کشتند اما باید دانست بقول اندیشمند فرهیخته کشورمان ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است. و امیر کبیر هیچگاه برای انجام امور درست مملکتی پیش اجنبی سر خم نکرد و آبادی و پیشرفت کشور انگیزه واقعیش بود .
18 دی مصادف است با شهادت میرزا تقی خان امیرکبیر، ستاره بی نظیر تاریخ ایران زمین که صد و پنجاه و اندی سال پیش به عنوان صدراعظم ایران درخشید و در کمتر از سه سال و دو ماه بعد از شروع صدارتش خاموش شد. آشپززاده ای که به دلیل استعدادش مورد توجه قرار گرفت و توسط قائم مقام، والامقامی آگاه و وطن پرست شد.
میرزا تقی خان فراهانی از نوادر تاریخ کشور ماست. روحیه اصلاح طلب و عشق عمیق وی به استقلال و آزادی و اقتدار ملت مسلمان ایران، زمانی به فریاد دادخواهی ملت مظلوم لبیک گفت، که میرفت تمامی ثروت و عزت کشور برای همیشه در کام جهنمی استعمار و استکبار جهانی بلعیده شود. زمانی که دربار فاسد پادشاهی و رجال سیاسی سر سپرده، مزدورانه و مزورانه علناً سنگ بندگی طاغوتهای شرق و غرب را به سینه میزدند و بیشرمی و گستاخیشان به حدی رسیده بود که حتی کوششی در اختفای بندهای اسارت و یوغ بندگی و بردگی خویش نمی نمودند. امیرکبیر در برابر دشمنان دین و مجریان سیاست استعماری، یک تنه قیام کرد و پوزه استکبار و عمّال داخلیش را به خاک مالید.
طی حدود یک قرن و نیم که از شهادت امیر به دست جیرهخواران و سر سپردگان طاغوت میگذرد، دوست و دشمن در ستایش از این روح آزاده و شخصیت مقتدر سخن گفتهاند. همه متفق القول اعتراف کردهاند که �مصلحی� چنین تشنه اصلاح، �سیاستمداری� چنان شیفته استقلال و �زمامداری� چنین خیرخواه ملت، نه تنها در تاریخ دو هزار و چند ساله ایران بلکه در تاریخ جهان، کم نظیر و کمیاب است. اصلاحات داخلی در زمینه اعتلای فرهنگ، تنظیم اقتصاد و تطهیر عرصه سیاست کشور، اقدام در جهت احیای دین و بسط عدالت در سطح جامعه، مبارزاتش در جهت قطع نفوذ اجانب و استعمارگران، و حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور که طی سه سال و اندی صدارت میرزا تقیخان امیر کبیر انجام گرفت، همه شایسته تحسین است.
سرگذشت امیرکبیر و اهداف اصلاحی و ضد استکباری این مرد سیاسی لایق، این مسلمان متدیّن و وظیفه شناس و ... و مصلح بزرگ دینی و اجتماعی و نقش استکبار جهانی در سرکوبی، عزل، تبعید و سرانجام شهادت وی از آن رو شایسته مطالعه و بررسی است که پرده از خیانتها و جنایتهای استعمارگران شرق و غرب در کشورهای عقب نگاه داشته شده برداشته و ما را وامیدارد که هر چه مصممتر و با آگاهی هرچه بیشتر به دسیسههای استکبار جهانی پی ببریم.
میرزا تقی خان امیرکبیر یا میرزا محمدتقی خان امیرکبیر، پسر مشهدی قربان هزاوهیی فراهانی نوه تهماسب بیک است. (مشهدی قربان طباخ اشراف آن زمان که بعدها به طور اختصاصی طباخ آشپزخانه میرزا عیسی معروف به میرزا بزرگ قائم مقام فراهانی شد). میرزا تقی خان امیرکبیر در خانوادهای از طبقات پایینی ملت ایران در روستای هزاوه به دنیا آمد و با حفظ این امتیاز در دامان یکی از بهترین و اصیلترین خاندانهای آن روز ایران تربیت یافت و رشد کرد.
هزاوه در دو فرسخی شمال غربی شهرستان اراک و در مجاورت فراهان زادگاه خانواده بزرگ قائم مقام قرار داشت. کربلایی محمد قربان در سلک نوکران میرزا عیسی قائم مقام بزرگ درآمد و به مقام آشپزی رسید و در زمان میرزا ابوالقاسم قائم مقام دوم و صدر اعظم محمدشاه مقام نظارت در آشپزخانه را احراز کرد و در اواخر عمر �قاپوچی� قائم مقام شد. حشر و نشر میرزا تقی خان با فرزندان خانواده قائم مقام از سویی و استعداد و دقت نظر امیرکبیر از سوی دیگر از او شخصیتی میسازد که نظیر آن در عصر قاجار کمتر دیده میشود. راه یافتن امیر کبیر به کلاس درس فرزندان قائم مقام در حالی که امثال او حق تعلیم و تعلم نداشتهاند و تعبیراتی که قائم مقام در خصوص او به کار میبرد، عظمت شخصیت امیرکبیر را در همان دوران طفولیت نشان میدهد.
امیر چون به سن رشد رسید در دستگاه قائم مقام و دستگاه محمدخان زنگنه امیر نظام، وارد خدمات دولتی شد. تحریر و نویسندگی در محضر این دو شخصیت، آغاز کار امیرکبیر است. بعد از مدتی لشکر نویسی در سال 1251 هجری قمری به شغل و لقب مستوفی نظام در لشکر آذربایجان منسوب و ملقب گردید. بعد از سمت استیفا به وزیر نظامی فرمانده کل قوا میرسد و بعد از مدتی با جلوس ناصرالدین شاه بر تخت، محمدتقی خان، به لقب امیرکبیری، اتابکی و نائبی درآمد. در حالی که منصب صدارت و امیر نظامی را داشت. حسادت امثال میرزا آقاخان نوری و دسایس او همراه با مهدعلیا در این هنگام علیه امیرکبیر در شاه اثری نکرد و ازدواج امیر کبیر با خواهر تنی ناصرالدین شاه یعنی عزت الدوله اوضاع را کمی به نفع امیرکبیر آرام کرد. امیرکبیر سرگرم اصلاحات کلی شد در حالی که مملکت سخت گرفتار طغیان ناشی از هرج و مرج اواخر دوران محمدشاه بود.
از مهمترین اقدامات وی میتوان به موارد زیر اشاره کرد: رسیدگی به وضعیت مشوش ارتش، اصلاح امور مالیاتی، ختم غائله خراسان و قلع و قمع کردن حسین خان سالار و پیروان میرزا علی محمد شیرازی، ختم قائله مازندران که سنگر و پناهگاه با بیان به سرکردگی ملاحسین شیرویهیی و ملاحمدعلی قدوسی بود. برافراشتن بیرق ایران در ممالک خارجه، تأسیس مدرسه دارالفنون، ایجاد روزنامه وقایع اتفاقیه در پنجم ربیعالثانی 1267 هـ.ق که بعدها با عناوین روزنامه دولتی ایران و روزنامه دولت علیه ایران و روزنامه ایران منتشر میشد، ایجاد چاپارخانه منظم، ساختن محلی برای توپ توپچیان به نام میدان توپخانه، منع رشوه و تأسیس کارخانههای مختلفی چون بلورسازی، چلواربافی، ماهوت بافی، اسلحه سازی، توپ ریزی و غیره.
آنچه همواره نام امیر کبیر را در نهضت علم و دانش ماندگار خواهد کرد، همانا تأسیس مدرسه دارالفنون به سبک جدید و استخدام معلمین و استادان خارجی است که در کنار آنها اساتید برجسته ایران هم بودند و تدریس میکردند. گرچه بعد از تأسیس این مدرسه آنچه امیرکبیر در زمان حیاتش در نظر داشت متحقق نشد و حسودان امیرکبیر چون میرزا آقاخان نوری سلطه و نفوذ یافتند و اغراض و امیالشان را در این امر مهم دخالت دادند، از جمله بردن صد نفر شاگرد از شاهزادگان به نزد ناصرالدین شاه تا در این مدرسه تعلیم یابند. افسوس که یک روز پس از عزل امیرکبیر، معلمان فرنگی وارد تهران میشوند و گویی او را در حال توقیف ملاقات میکنند. میرزا آقاخان نوری با وجود آمدن معلمان از فرنگ، هنوز سعی در تعطیلی دارالفنون دارد که ناصرالدین شاه مخالفت میکند.
سرانجام دشمنی امثال آقاخان نوری و مهدعلیا و... و نادانی ناصرالدین شاه باعث شد تا در 20 محرم 1268 هجری قمری، امیرکبیر از صدارت معزول شود و در 25 محرم از امارت نظام و از تمام مشاغل دولتی برکنار و چند روز بعد به کاشان تبعید شود. سرانجام به فرمان نامرد روزگار ناصرالدین شاه به دست نالایقی چون حاج علیخان مراغهیی معروف به حاجبالدوله به طرز فیجعی در حمام فین کاشان به لقاء حق برسد. روحش شاد.
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
روزى که امیرکبیر به شدت گریست
سال 1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مىشود.
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باختهاند، امیر بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند یا از شهر بیرون مىرفتند.
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مىشود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهاى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمىگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاىهاى مىگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچهى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند.
امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ایرانىها اولاد حقیقى من هستند و من از این مىگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.میرزا تقی خان از زمانی که منشی دستگاه قائم مقام بود تا وقتی که به صدارت رسید، به سه مأموریت سیاسی رفت. به روسیه، ایروان و به عثمانی. این سفرها از نظر ماهیت و مقام و مسئولیت او بکلی متفاوت بودند. در سفر روسیه که همراه خسرو میرزا رفت (45-1244) جوان بیست و دو ساله و در زمره دبیران بود. نه سال بعد که با ناصرالدین میرزای ولیعهد، برای ملاقات تزار روس روانه ایروان شد (1253) وزارت نظام آذربایجان را برعهده داشت. پس از شش سال که به سفارت فوق العاده ارزنةالروم برگزیده شد، با مقام وزارت، به نمایندگی مختار دولت در آن کنفرانس (63-1259) شرکت جست.
کاشان - باغ فین کاشان خاطره شهادت مظلومانه میرزا تقی خان امیرکبیر، ستاره بینظیر تاریخ بیش از یکصد و پنجاه ساله ایران را در روز ۲۰دی ماه سال ۱۲۶۸هجری قمری در دل دارد.
به گزارش ایرنا ، باغ فین کاشان ، باغی سنتی و تاریخی با وسعت ۲۵هزار مترمربع ، با فضایی سرسبز و دلنواز با آبی روان و حوضها و فوارههای زیبا ، اما با خاطری غمبار از شهادت امیر ، در شش کیلومتری جنوب کاشان و دو کیلومتری شرق تپههای تاریخی سیلک واقع شده است.
مورخان درباره قدمت این باغ مینویسند: تاریخ دقیق احداث این باغ مشخص نیست و ولی میتوان گفت چشمه این باغ از آغاز اسلام وجود داشته است.
قدیمیترین منبع تاریخی قدمت بنای اولیه این باغ را به زمان عمرو بن لیث صفاری در سال ۲۵۶هجری ری بیان کرده و پس از آن ساخت بناهای شاهانه فین به پادشاهان آل بویه نسبت داده شده و این بناها در عهد ایلخانان مغول تکمیل شده است.
باغ فین که یکی از زیباترین باغهای سنتی ایران و بلکه در پارهای جهات از باغهای زیبای جهان محسوب میشود، درست ۱۵۵سال فاجعه دردناک و غمبار قتل بزرگمردی از تبار نیکان را در دل دارد.
پولاک در سفر نامه خود به کاشان بیشتر از فاجعه غم بار قتل امیرکبیر در باغ فین سخن به میان آورده و مینویسد: سروهای این باغ تا بخواهید رشد می کند، این باغ به علت قتل صدراعظم مقتدر ایران میرزا تقی خان که در آنجا رخ داد ، شهرت دارد و دارای درختان تناور و جوبهای آب صاف نشاط بخشی است که در همه باغ کشیده شده است ، هیچ سیاحی نباید فرصت دیدن حمامی را که امیر در آن به قتل رسیده از دست بدهد.
در گوشه این باغ زیبا در کنار موزهای غنی ، در ضلع شرقی آن حمام فین واقع شده که امیر در آن رگانش به دسیسه دشمنان، بریده شد و به ناحق به شهادت رسید.
هنرمندان وعلاقه مندان به حفظ و گستره فرهنگ و تاریخ ، با ساخت نمونکهای امیر ، جامه دار و دلاک حمام و غیره با هدف نقل تاریخ و بازآفرینی این صحنه غمبار ، تلاش کردهاند تا مظلومیت امیر را به بازدیدکنندگان و گردشگران انتقال دهند.
هر ساله هزاران گردشگر با سفر به کاشان از باغ فین بویژه حمام امیرکبیر آن دیدن میکنند و خاطره غمبار صدر اعظم مقتدر ایران را مرور میکنند.
مظلومیت انسانی آزاده و صدر اعظمی مقتدر که برغم دشمنی و دسیسه استعمار گران توانست ، کمتر از سه سال و دو ماه از عمر صدارت خود منشا خدمات فراوان و تحولات سرنوشت ساز به ایران باشد.
بی شک از میرزا تقی خان امیر کبیر باید به عنوان متدینی وطن پرست و اصلاح طلبی سیاستمدار نام برد که سودای به جز خدمت به کشور و مردم نداشت.
او یک تنه توانست در مقابل دسیسهها ی استعمار بایستد و در نهایت با تاسی از مولای خود حضرت علی (ع) خون خود را فدای آرمانهای بلند خود کند.
امیر کبیر در کنار دهها اقدام نو و خیر خواهانه خود برای نجات کشور از تکه تکه شدن به دست اجانب و استعماگران رشادتهای فراوانی از خود نشان داد و بحق برای استقلال و تمامیت ارضی کشور جوانمردانه جنگید.
او امیر و زمامداری تشنه خدمت و شایسته تحسین است که باید ، نام و خدمات او همواره در تاریخ ایران بدرخشد.
این که چرا ناصرالدین شاه ، امیر را به کاشان تبعید کرد ، جای سووال و بررسی دارد و برخی دلیل این تصمیم شاه را وجود باغ زیبای فین و حکومت شاهزادگان قاجاری بر این خطه میدانند.
میرزا تقی خان امیر کبیر که نام اصلی او محمد تقی است در سال ۱۳۲۲هجری قمری در روستای هزاوه در دو فرسخی شمال غربی شهرستان اراک به دنیا آمد.
کاوه حسابی یکی از نویسندگان درباره این مرد بزرگ مینویسد: میرزا تقی خان امیر کبیر، صدراعظم مشهور دوره؟ ناصرالدین شاه قاجار.نام اصلی او محمد تقی بوده، که بعدها تقی گفته میشد ، به لحاظ لیاقتی که از خود نشان داد، توانست عناوین و القابی همچون کربلایی محمد تقی- میرزا محمدتقی خان- مستوفی نظام- وزیر نظام- امیر نظام- امیر کبیر- امیر اتابک اعظم( شوهر خواهر ناصرالدین شاه )را بدست آورد.
محمد تقی پسر کربلایی قربان، آشپز میرزا عیسی قائم مقام اول بود که در خانه قائم مقام تربیت یافت و در اوایل جوانی به سمت منشی قائم مقام اول به خدمت مشغول گشت و مورد عنایت رجل سیاسی دانشمند قرار گرفت و بعدها در دستگاه قائم مقام دوم نیز مورد توجه واقع شد تا جایی که وی را همراه هیاتی سیاسی به روسیه فرستاد و در نامهای در مورد هوش و نبوغ میرزا تقی خان چنین نوشته:
خلاصه این پسر خیلی ترقیات دارد و قوانین بزرگ به روزگار میگذارد. باش تا صبح دولتش بدمد.
در این ماموریت که برای عذرخواهی از قتل گریبایدوف که در ایران رخ داده بود، انجام میشد، از تزار روسیه معذرت خواست و طوری عمل نمود که مورد تائید و پسند تزار و دربار ایران قرار گرفت. امیرکبیر در سفر به روسیه به موسسات فرهنگی، نظامی و اجتماعی آنجا توجه نمود و به این فکر بود که راه ترقی ایران نیز داشتن دانشگاه و تشکیلات نظامی و فرهنگی منظم است.
دومین ماموریت وی رئیس هیات سیاسی ایران به ارزنه الروم برای حل اختلاف مرزی بین ایران و امپراتوری عثمانی بود. در این ماموریت که نزدیک به دو سال طول کشید علاوه بر آشنایی با زدو بندهای سیاسی شرق و غرب با دلیری خاصی توانست اختلاف مرزی را به نفع ایران پایان دهد و محمره و اراضی وسیع طرف چپ شط العرب را که مورد ادعای عثمانیها بود به ایران ملحق کرد. این اقدام و پیشنهادهای مفید امیرکبیر، مورد عناد و حسادت حاجی میرزا آغاسی قرار گرفت.
چون محمد شاه فوت کرد ، ناصرالدین میرزا که قصد حرکت به تهران و نشستن بر تخت سلطنت را داشت نمیتوانست حتی هزینه سفر خود و همراهان را به تهران تهیه کند در این هنگام که امیرکبیر در تبریز و ملقب به امیر نظام بود با ضمانت شخصی پول فراهم کرد و ناصرالدین شاه را به تهران آورد اما درباریان حتی مهد علیا مادر ناصرالدین شاه که در زد و بندهای سیاسی خارجی دست داشت مخالف امیر بودند، ولی ناصرالدین شاه هر روز بر مرتبه و مقامش می افزود تا جایی که ملقب به امیرکبیر و صدراعظم گردید. در مدت کوتاهی که امیرکبیر صدراعظم بود(در حالی که ناصرالدین شاه در آغاز سلطنت فقط ۱۶سال داشت) با نبوغ خاص و احساسات پر شور میهن پرستی خود، اقداماتی بس ارزنده کرد.
نخست به امنیت داخلی پرداخت. سالار را که در خراسان گردنکشی میکرد و از جانب روسها و انگلیسیها حمایت میشد سرکوب کرد. در نامههایی که به نمایندگان سیاسی و نظامی روس مینوشت و در جوابهایی که میداد، دلیری و ثبات رای و میهن پرستی موج میزند.
پس از برانداختن سالار از خراسان، فارس و بلوچستان را آرام ساخت و در همه مناطق عشیرهنشین و هر جا که ممکن بود آشوبی برخیزد قراول خانه ایجاد نمود و در سراسر مملکت امنیت برقرار گشت.
در دوره صدارت امیرکبیر ترکمانان که همواره از مدتها پیش به نقاط دور و نزدیک مناطق اطراف خود حمله میکردند به هیچ اقدام خلافی دست نزدند.
امیرکبیر اقدامات فراوانی در دوره کوتاه صدارت خود ، همچون ایجاد امنیت و استقرار دولت، تنظیم قشون ایران به سبک اروپایی، ایجاد کارخانههای اسلحه سازی، اصلاح امور قضایی، جرح و تعدیل محاضر شرع.تاسیس چاپارخانه، تاسیس دارالفنون، فرستادن ایرانیان به خارج برای تحصیلات ، ایجاد روزنامه و انتشار کتب ، ترویج ساده نویسی و لغو القاب، بنای بیمارستان و رواج تلقیح عمومی آبله، مرمت ابنیه تاریخی، مبارزه با فساد و ارتشاء ، ترویج صنایع جدید، استخراج معادن، بسط فلاحت و آبیاری، توسعه تجارت داخلی و خارجی، کوتاه کردن دست اجانب در امور کشور، تعیین مشی سیاسی معینی در سیاست خارجی و اصلاح امور مالی و تعدیل بودجه از جمله خدمات ارزشمند امیر کبیر است.
اقدامات انقلابی و ملی امیرکبیر سبب شد که گروهی استفاده جو، بنای تحریک نسبت به وی بگذارند تا جایی دسیسه و دشمنی افرادی فرصت طلب و نوکر استعمار همچون آقاخان نوری و مهدعلیا و کوته بینی و نادانی ناصرالدین شاه موجب شد تا در ۲۰محرم ۱۲۶۸هجری قمری، امیرکبیر از صدارت معزول شود سر انجام به فرمان ناصرالدین شاه و به دست نالایقی چون حاج علیخان مراغه یی معروف به حاجب الدوله به طرز فیجعی در حمام فین کاشان به شهادت رسید
کورش بزرگ فرزند کمبوجیه و ماندانا اولین کسی بود که فلات ایران را برای نخستین بار در تاریخ زیر یک پرچم در آورد و پادشاهی ایران را تشکیل داد.
در سال ۵۴۶ قبل از میلاد , کراسوس شاه لیدیا با اندیشه پیروزی بر سرزمین پارسیان یورشبر ایران زمین را آغاز کرد. وی پیش از یورش, از کاهن معبد دلفی در یونان در زمینه یورش به پارسیان نگر(نظر)خواهی کرد و کاهن به او وعده داد که اگر حمله کند, امپراطوری بزرگی را نابود خواهد کرد.جنگ با ایران برای لیدیا یک فاجعه تاریخی بود. کروسوس بسختی شکست خورد. کورش خاک لیدیا را در هم نوردید. کروسوس به اسارت ایرانیان در آمد و خاک لیدیا(ترکیه فعلی) ضمیمه شاهنشاهی کورش قرار گرفت و مرزهای شرقی ایران به دریای اژه رسید. کورش کراسوس را بخشید و از او یک فرمانده با وفا ساخت و بعدها همین کراسوس و ارتش لیدیا برای پیشبرد هدفهای امنیت گسترانه کورش نبردها کردند.
کورش که شخصیتی آزاد اندیش و عاری از پی دورزی(تعصب) بود , خدایان و ادیان ملل شکست خورده را به رسمیت شناخت , همگان را در اجرای مراسم دینیشان آزاد گذاشت, معابدشان را در زیر پوشش کمکهای دولتی قرار داد و بدینسان دل های همه ی ملت های مغلوب را بسوی خویش جلب کرد. چشم تاریخ تا آن هنگام چنان فاتح پر مهر و شفقتی را به خود ندیده بود و ملت های مغلوب در برابر این همه مهر و بزرگواری چاره ای جز محبت او را نداشتند و دوستی او در دل همه اقوام تحت قرمانروائی ایران ریشه دواند.
پس از اینکه مرزهای شرقی ایران در جوار بابل قرار گرفت, آوازه انساندوستی و بزرگمنشی کورش به میانرودان رسید و بابلیان را که از جور ستمگری به نام نبونهید به تنگ آمده بودند بر آن داشت که دست استمداد بسوی کورش دراز کنند. فتح امپراطوری بابل برای کورش با همکاری مردم بابل و هماهنگی روحانیون مردوخ انجام شد.
کورش بزرگ با ایمانی که به اهورا مزدا داشت, جهان گشائی را به هدف برقرار کردن آشتی و آسایش و برابری و از میان بردن ستم و ناراستی انجام میداد. هر کشوری را که گشود, فرمانروائیش را دوباره به همان حکومتگران پیشین واگذاشته بود تا از سوی او سرزمین خودشان را با دادگری اداره کنند. در هیچ جا به معابد و متولیان امور دینی ملل مغلوب آسیب وارد نکرد
کورش پس از تسخیر بابل اعلام بخشش همگانی کرد, ادیان بومی را آزاد اعلام کرد, هیچ انسانی را به بردگی نگرفت و سپاهیانش را از تجاوز به جان و مال رعایا باز داشت و دستور داد خرابیهای جنگ را بازسازی کنند و در این راه خود پیش قدم شد و شروع به بازسازی دیوار شهر کرد. در میانرودان چهل هزار یهودی توسط شاهان آشور و بابل برای بردگی به این منطقه آورده شده بودند. کورش دستور آزادی آنها را صادر کرد و به آنها وعده داد موجبات برگشتشان را به سرزمینشان فراهم کند.بعد از فتح میانرودان, شام(سوریه) . فینیقیه و فلسطین نیز ضمیمه خاک ایران شدند
در استوانه معروف به اعلامیه حقوق بشر این پادشاه انساندوست چنین نوشته است:
منم کورش شاه جهان, شاه بزرگ, شاه شکوهمند, شاه بابل, شاه سومر و اکاد, شاه چهار اقلیم بزرگ جهان, پور کمبوجیه شاه بزرگ شاه انشان, نوه کورش شاه بزرگ شاه انشان, از دودمان شاهان روزگاران دور…. هنگامی که دوستانه قدم درون بابل نهادم و در میان هلهله های شادی مردم کاخ شاهان و تختگاه آنها را به تصرف در آوردم سلطان بزرگ مردوخ دلهای نیک مردان بابل را با من همراه ساخت زیرا من همواره بر آن بودم که او را بزرگ بدارم و بستایم. سپاه بزرگ من در آرامش و نظم وارد بابل شدند من به هیچکس اجازه ندادم که در سومر و اکاد دست به تجاوز و تعدی بزند.من در بابل و دیگر شهر های مقدس نظم و امنیت برقرار کردم.از آن پس مردم بابل به آزادی رسیدند و یوغ بردگی از دوششان برداشته شد… مردم این سرزمینها را به سرزمینهایشان برگرداندم و املاکشان را به آنان باز دادم.
رفتار انساندوستانه کورش با اقوام معلوب از او یک شخصیت مقدس و مافوق بشری ساخت. روحانیون بابل او را پیامبر مردوخ , و انبیای اسرائیل او را شبان یهوه و مسیح موعود و تجسم عینی خدای دادگستر خوانده اند. مسلمانان او را ذوالقرنین می دانند.که نامش در قرآن آمده است .
مرزهای کشور کورش در شرق از حدود رود سند و رود سیحون آغاز می شد و در غرب به دریای مدیترانه و دریای اژه می رسید.نقش کورش در سازندگی تاریخ اهمیت ویژه ای دارد. در این زمینه گزینوفون می گوید: “کشور کورش بزرگترین و شکوهمندترین بود و این سرزمین پهناور را کورش به نیروی تدبیرش یک تنه اداره می کرد. کورش چنان به ملتهائی که در این سرزمینها می زیستند دلبستگی داشتو از آنها مواظبت می نمود که گوئی همه آنها فرزند اویند.مردم این سرزمینها نیز به بوبه خود ویرا پدر و سرپرست غمخوار خودشان می دانستند. کارگزاران دولت در عهد کورش به تمامی عهد و پیمانها و سوگندهایشان وفاداری نشان میدادند و از او فرمان می بردند.”
کورش پس از حدودا ۲۳ سال فرمانروائی درگذشت و پیکرش در پاسارگاد به خاک سپرده شد.
روزگار غریبیست نازنین
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی ست نازنین
و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی ست نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت وار سرود و شعر فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی ست
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای بر آن نهان باشد
روزگار غریبی ست نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
شاعر عصر جدید رو که شعر های نو و زیبایی می گفت رو براتون بذارم از زندگی نامه ش تا سفر ها و... این فرد علاوه بر شعر گویی فعالیت های سینمایی و صوتی نیز داشته و به زندان نیز رفته است اگر کنجکاو شدید پس مطن کامل رو توی ادامه ی مطلب بخونید
تولد و سالهای پیش از جوانی:احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علی شاه تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت که تبار او به گفته شاملو در شعری از مجموعهی مدایح بیصله، به اهل کابل برمیگشت؛ مادرش کوکب عراقی است. دورهی کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هرچند وقت را در جایی به مأموریت میرفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامهٔ او در شهر رشت گرفته شدهاست و محل تولد در شناسنامه رشت نوشته شدهاست.)
دوران دبستان را در شهرهای خاش و زاهدان و مشهد گذراند و از همان دوران اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عامه کرد. دوره دبیرستان را در بیرجند و مشهد و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایرانشهر تهران خواند و به شوق آموختن دستور زبان آلمانی در سال اول دبیرستان صنعتی ثبتنام کرد. در اوایل دهه ۲۰ خورشیدی پدرش برای سر و سامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ژاندرمری به گرگان و ترکمنصحرا فرستاده شد. او همراه با خانواده به گرگان رفت و به ناچار در کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. در آن هنگام در فعالیتهای سیاسی شمال کشور شرکت کرد و بعدها در تهران دستگیر شد و به زندان شوروی در رشت منتقل گردید. پس از آزادی از زندان با خانواده به رضائیه(ارومیه) رفت و تحصیل در کلاس چهارم دبیرستان را آغاز کرد. با به قدرت رسیدن پیشهوری و جبهه دموکرات آذربایجان به همراه پدرش دستگیر میشود و دو ساعت جلوی جوخه آتش قرار میگیرد تا از مقامات بالا کسب تکلیف کنند. سرانجام آزاد میشود و به تهران باز میگردد و برای همیشه ترک تحصیل میکند.
ازدواج اول و چاپ نخستین مجموعهٔ شعر:
در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) با اشرف الملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار کودک او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام «آهنگهای فراموش شده» به چاپ میرسد و همزمان کار در نشریاتی مثل «هفته نو» را آغاز میکند.
در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار «قطع نامه» را به چاپ میرساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده دارد.
دستگیری و زندان:
در سال ۱۳۳۲ پس از کودتای ۲۸ مرداد با بسته شدن فضای سیاسی ایران مجموعه اشعار آهنها و احساس توسط پلیس در چاپخانه سوزانده میشود و با یورش ماموران به خانه او ترجمه طلا در لجن اثر ژیگموند موریس و بخش عمده کتاب پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشته خودش و تمام یادداشتهای کتاب کوچه از میان میرود و با دستگیری مرتضی کیوان نسخههای یگانه ای از نوشتههایش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بیآفتاب توسط پلیس ضبط میشود که دیگر هرگز به دست نمیآید. او موفق به فرار میشود اما پس از چند روز فرار از دست ماموران در چاپخانه روزنامه اطلاعات دستگیر شده، به عنوان زندانی سیاسی به زندان موقت شهربانی و زندان قصر برده میشود. در زندان علاوه بر شعر به نوشتن دستور زبان فارسی میپردازد و قصه بلندی به سیاق امیر ارسلان و ملک بهمن مینویسد که در انتقال از زندان شهربانی به زندان قصر از بین میرود. در ۱۳۳۴ پس از یک سال و چند ماه از زندان آزاد میشود
ازدواج دوم و انتشار هوای تازه:
در ۱۳۳۶ با طوبی حائری ازدواج میکند (دومین ازدواج او نیز مانند ازدواج اول مدت کوتاهی دوام میآورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰ از همسر دوم خود نیز جدا میشود.) در این سال با انتشار مجموعه اشعار هوای تازه خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت میکند. این مجموعه حاوی سبک نویی است و بعضی از معروفترین اشعار شاملو همچون پریا و دخترای ننه دریا در این مجموعه منتشر شدهاست. در همین سال به کار روی اشعار حافظ، خیام و بابا طاهر نیز روی میآورد. پدرش نیز در همین سال فوت میکند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جمله برگههای تحقیقاتی کتاب کوچه را رها میکند.
فعالیتهای سینمایی و تهیه نوار صوتی:
در سال ۱۳۳۸ شاملو به اقدام جدیدی یعنی تهیه قصه خروس زری پیرهن پری برای کودکان دست میزند. در همین سال به تهیه فیلم مستند سیستان و بلوچستان برای شرکت ایتال کونسولت نیز میپردازد. این آغاز فعالیت سینمایی جنجالآفرین احمد شاملو است. او بخصوص در نوشتن فیلمنامه و دیالوگنویسی فعال است. در سالهای پس از آن و بهویژه با مطرح شدنش به عنوان شاعری معروف، منتقدان مختلف حضور سینمایی او را کمرنگ دانستهاند. خود او میگفت: «شما را به خدا اسمشان را فیلم نگذارید.» و بعضی شعر معروف او دریغا که فقر/ چه به آسانی/ احتضار فضیلت است را به این تعبیر میدانند که فعالیتهای سینمایی او صرفا برای امرار معاش بودهاست. شاملو در این باره میگوید: «کارنامهٔ سینمایی من یک جور نان خوردن ناگزیر از راه قلم بود و در حقیقت به نحوی قلم به مزدی!»
در سال ۱۳۳۹ با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری ادارهٔ سمعی و بصری وزارت کشاورزی را تاسیس میکند و به عنوان سرپرست آن مشغول به کار میشود.
آشنایی و ازدواج با آیدا سرکیسیان:
شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا میشود. این آشنایی تاثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب میشود. در این سالها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر میبرد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیتهای ادبی او آغاز میشود. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج میکنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت میگزینند و تا آخر عمر در کنار او زندگی میکند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نامهای آیدا در آینه و لحظهها و همیشه را منتشر میکند و سال بعد نیز مجموعهیی به نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون میآید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز میشود.
در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفتهنامه خوشه را به عهده میگیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل میشود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز در میآید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز میکند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید.
در اسفند ۱۳۵۰ شاملو مادر خود را نیز از دست میدهد. در همین سال به فرهنگستان زبان ایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال در فرهنگستان باقی ماند.
سفرهای خارجی:
شاملو در دهه ۱۳۵۰ نیز به فعالیتهای گسترده شعر، نویسندگی، روزنامه نگاری (از جمله همکاری با کیهان فرهنگی و آیندگان)، ترجمه، سینمایی (از جمله تهیه گفتار برای چند فیلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر) و شعرخوانی خود (از جمله در انجمن فرهنگی کوته و انجمن ایران و امریکا) ادامه میدهد. در ضمن سه ترم به تدریس مطالعه آزمایشگاهی زبان فارسی در دانشگاه صنعتی مشغول میشود. در ۱۳۵۱ به علت معالجه آرتروز شدید گردن به پاریس سفر میکند تا زیر عمل جراحی گردن قرار گیرد. سال بعد، ۱۳۵۲، مجموعه اشعار ابراهیم در آتش را به چاپ میرساند. در ۱۳۵۴ دانشگاه رم از او دعوت میکند تا در کنگره نظامی گنجوی شرکت کند و از همین رو عازم ایتالیا میشود. در همین سال دعوت دانشگاه بوعلی برای سرپرستی پژوهشکدهٔ آن دانشگاه را میپذیرد و به مدت دو سال به این کار اشتغال دارد.
در ۱۳۵۵ انجمن قلم و دانشگاه پرینستون از او برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت میکنند و از همین رو عازم ایالات متحده میشود. در این سفر او به سخنرانی و شعرخوانی در بوستون و برکلی میپردازد و پیشنهاد دانشگاه کلمبیای نیویورک برای تدوین کتاب کوچه را نمیپذیرد. در ضمن با شاعران و نویسندگان مشهور جهان همچون یاشار کمال، آدونیس، البیاتی و وزنیسینسکی از نزدیک دیدار میکند. این سفر سه ماه به طول میکشد و شاملو سپس به ایران باز میگردد.
هنوز چند ماه نگذشته که او دوباره به عنوان اعتراض به سیاستهای دولت ایران، کشور را ترک میکند و به امریکا سفر میکند و یک سالی در آنجا زندگی میکند و در این مدت در دانشگاههای مختلفی سخنرانی میکند. در ۱۳۵۷ او از آمریکا به انگلستان میرود و در آنجا مدتی سردبیری هفتهنامه «ایرانشهر» در لندن را به عهده میگیرد.
انقلاب و بازگشت به ایران:
با وقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی، شاملو تنها چند هفته پس از پیروزی انقلاب به ایران باز میگردد. در همین سال انتشارات مازیار اولین جلد کتاب کوچه را در قطع وزیری منتشر میکند. شاملو در ضمن به عضویت هیات دبیران کانون نویسندگان ایران در میآید و به کار در مجلات و روزنامههای مختلف میپردازد. او در ۱۳۵۸ سردبیری هفتهنامه کتاب جمعه را به عهده میگیرد. این هفتهنامه پس از انتشار کمتر از چهل شماره توقیف میشود.
شاملو در این سالها مجموعه اشعار سیاسی خود را با صدای خود میخواند و به صورت مجموعهٔ کتاب و نوار صوتی کاشفان فروتن شوکران منتشر میکند. از جمله اشعار این مجموعه مرگ وارطان است که شاملو اشاره میکند تنها برای فرار از اداره سانسور مرگ نازلی نام گرفته بودهاست و در واقع برای بزرگداشت وارطان سالاخانیان، مبارز کمونیست ایرانی، بودهاست.
از ۱۳۶۲ با بستهتر شدن فضای سیاسی ایران چاپ آثار شاملو نیز متوقف میشود. هر چند خود شاملو متوقف نمیشود و کار ترجمه و تالیف و سرودن شعر را ادامه میدهد در این سالها بهویژه روی کتاب کوچه با همکاری همسرش آیدا مستمر کار میکند و ترجمهٔ رمان دن آرام را نیز پیمیگیرد. تا آن که ده سال بعد ۱۳۷۲ با کمیبازتر شدن فضای سیاسی ایران آثار شاملو به صورت محدود اجازه انتشار میگیرد.
۱۳۶۷ به آلمان سفر میکند تا به عنوان میهمانِ مدعوِ دومین کنگرهٔ بینالمللی ادبیات: اینترلیت ۲ تحت عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور در این کنگره شرکت کند. در این کنگره نویسندگانی از کشورهای مختلف حضور داشتند از جمله عزیز نسین، دِرِک والکوت، پدرو شیموزه، لورنا گودیسون و ژوکوندا بِلی. عنوان سخنرانی شاملو در این کنگره «من دردِ مشترکم، مرا فریاد کن!» بود. در ادامه این سفر دعوت انجمن قلم (Pen) و دانشگاه یوتهبوری به سوئد و ضمن اجرای شب شعر با هیئت ریسهٔ انجمن قلم سوئد نیز ملاقات میکند.
۱۳۶۹ برای شرکت در سیرا ۹۰ توسط دانشگاه UC برکلی به عنوان میهمان مدعو به آمریکا سفر کرد. سخنرانی وی به نام «نگرانیهای من» و «مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ.» واکنش گستردهٔی در مطبوعات فارسی زبان داخل و خارج کشور داشت و مقالات زیادی در نقد سخنران شاملو نوشته شد. در این سفر دو عمل جراحی مهم روی گردن شاملو صورت گرفت با این حال چندین شب شعر توسط وی برگزار شد و ضمنا به عنوان استاد میهمان یک ترم در دانشگاه UC برکلی دانشجویان ایرانی به (زبان، شعر و ادبیات معاصر فارسی) را نیز تدریس کرد و در همین موقع ملاقاتی با لطفی علیعسکرزاده ریاضیدان شهیر ایرانی داشت.
سال ۱۳۷۰ بعد از سه سال دوری از کشور به ایران بازگشت و تا آخر عمر دیگر از کشور خارج نشد
سرانجام در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ (چند ساعت بعد از آن که دکتر معالجش او و آیدا را در خانهٔشان در شهرک دهکدهٔ فردیس کرج تنها گذاشت، درگذشت.
به زودی شعری از این شاعر بزرگ با نام "پریا" در این وبلاگ قرار می گیره
سرانجام:سالهای آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره میگویید: «راستش بار غربت سنگینتر از توان و تحمل من است… چراغم در این خانه میسوزد، آبم در این کوزه ایاز میخورد و نانم در این سفرهاست.» از سوی دیگر اجازه هیچگونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمیشد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سالها در توقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش میداد و با شدت گرفتن بیماری مرض قندش، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایرانمهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شبهای دردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سالها کار ترجمه و بهخصوص تدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گهگاه از او شعر یا مقالهای در یکی از مجلات ادبی منتشر میشد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری در شیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوهٔ نگارش خط فارسی فعالیت کرد و تمام آثار جدید یا تجدید چاپ شدهاش را با این شیوه منتشر کرد