کور سوی امید

نظم ونثر وامید بخشیدن به جامعه

کور سوی امید

نظم ونثر وامید بخشیدن به جامعه

امید

جملاتی درباره امید


*از گابریل گارسیا مارکز می پرسند اگه بخوای یه کتاب صد صفحه ای در مورد امید بنویسی، چی می نویسی؟ می گه 99 صفحه رو خالی می ذارم. صفحه ی آخر سطر آخر می نویسم امید آخرین چیزی است که می میرد.

*بیشتر آدم ها زمانی نا امید می شوند که چیزی به موفقیتشان نمانده است.


*امید ، دارویی است که شفا نمی دهد ولی درد را قابل تحمل تر می کند.

*مشکلات زندگی گاهی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم . اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
.
*پیش از سحر تاریک است اما تاکنون نشده که آفتاب طلوع نکند . به سحر اعتماد کنید .

*اگه یه روز به یه در بزرگ که یه قفل بزرگ روش هست برخوردی نا امید نشو...چون اگه قرار بود اون در وا نشه جاش یه دیوار میذاشتن!

دهانت را می بویند

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد



روزگار غریبی ست نازنین


و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی ست نازنین

و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت وار سرود و شعر فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی ست
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای بر آن نهان باشد



روزگار غریبی ست نازنین


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

متن روی سنگ قبر کوروش بزرگ

من کوروش هستم ، شاه هخامنشی

ای انسان هر که هستی  و از هر کجا می آیی

زیرا میدانم که خواهی آمد

من کوروش هستم که به ایرانیان شاهنشاهی بخشید .با من مشاجره مکن یگانه چیزی که هنوز برای من باقی مانده است

یک مشت خاک ایران است که پیکر مرا پوشانده!!!


 

جهان در سیاهی فرو رفته بود
به بهبود گیتی امیدی نبود

نه شایسته بودی شهنشاه مرد
رسوم نیاکان فراموش کرد

بناکرد معبد به شلاق و زور
نه چون ما برای خداوند نور

پی کار ناخوب دیوان گرفت
خلاف نیاکان به قربان گرفت

نکرده اراده به خوبی مهر
در اویخت با خالق این سپهر

در آواز مردم به جایی رسید
که کس را نبودی به فردا، امید

به درگاه مردوک یزدان پاک
نهادند بابل همه سر به خاک

شده روزمان بدتر از روز پیش
ستمهای شاهست هر روز بیش

خداوند گیتی و هفت آسمان
ز رحمت نظرکرد بر حالشان

برآن شد که مردی بس دادگر
به شاهی گمارد در این بوم وبر

چنین خواست مردوک تا در جهان
به شاهی رسد کوروش مهربان

سراسر زمینهای گوتی وماد
به کوروش شه راست کردار داد

منم کوروش و پادشاه جهان
به شاهی من شادما ن مردمان

منم شاه گیتی شه دادگر
نیاکان من شاه بود و پدر

روان شد سپاهم چو سیلاب و رود
به بابل که در رنج و آزار بود

براین بود مردوک پروردگار
که پیروز گردم در این کارزار

سرانجام بی جنگ و خون ریختن
به بابل درآمد ، سپاهی ز من

رها کردم این سرزمین را زمرگ
هم امید دادم همی ساز وبرگ

به بابل چو وارد شدم بی نبرد
سپاه من آزار مردم نکرد

اراده است اینگونه مردوک را
که دلهای بابل بخواهد مرا

مرا غم فزون آمد از رنجشان
ز شادی ندیدم در آنها نشان

نبونید را مردمان برده بود
به مردم چو بیدادها کرده بود

من این برده داری برانداختم
به کار ستمدیده پرداختم

کسی را نباشد به کس برتری
برابر بود مسگر ولشکری

پرستش به فرمانم آزاد شد
معابد دگر باره آباد شد

به دستور من صلح شد برقرار
که بیزار بودم من از کارزار

به گیتی هر آن کس نشیند به تخت
از او دارد این را نه از کار بخت

میان دو دریا در این سرزمین
خراجم دهد شاه و چادر نشین

ز نو ساختم شهر ویرانه را
سپس خانه دادم به آواره ها

نبونید بس پیکر ایزدان
به این شهر آورده از هر مکان

به جای خودش برده ام هر کدام
که دارند هر یک به جایی مقام

ز درگاه مردوک عمری دراز
بخواهند این ایزدانم به راز

مرا در جهان هدیه آرامش است
به گیتی شکوفایی دانش است

غم مردمم رنج و شادی نکوست
مرا شادی مردمان آرزوست

چو روزی مرا عمر پایان رسید
زمانی که جانم ز تن پر کشید

نه تابوت باید مرا بر بدن
نه با مومیایی کنیدم کفن

که هر بند این پیکرم بعد از این
شود جزئی از خاک ایران زمین

 و در اخر  این رو تقدیم میکنم به پدر همه ایرانیان کوروش کبیر

سیگار به لب برد خدا

سوزاند به آتش همه دنیا را

چون بشد نوبت به ملک آریا

گفت کوروش به تو بخشیدم ملکت را

زنده بودن بی شوق

آه٬ای مطلع صبح

کاش می شد٬که دلِ خسته ی من

                                  زندگی را نو آغاز کند٬

چشم دیگر به جهان باز کند

                         دل نگنجد به بَرَم٬

سینه تنگ است٬ دریغا قفس است

کاش می شد که رهی باز کندبگشاید پرو پرواز کند

******                 ******                       ******

ای پرستو ها ٬ای چلچله ها

کاش می شد که به همراه شما

                         بپرم تالبِ کِشت بپرم سوی بهشت

خالی از حسرت و ناکامی٬بی سرانجامی ها

دور از این

چهره های همه آلوده به رنگ

              رنگ پاکی و صفا

وبه باطن دل ها٬ همه سرد

 همه خاموش و سیاه 

             سینه های همه لبریزِ ریا

******                   ******                 ******

آه٬ای سنگ صبور٬

کا شکی در دل من صبر تو بود

              کاش می شد که تحمل کنم این مَردُم را   

زندگی چیست مگر؟

زندگی زندانست

ودر آن

زنده بودن بی عشق بی شوق

زنده بودن تهی ازشورِ حیات

خیمه شب بازی بس مسخره ای است

در دِلِ یک زندان

آه٬بازیچه شدن 

چه غم جانکاهی است